علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•اتاق و وسایل عشق مامان٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠٠

در اتاق نبات مامان که اسمشو خودم درستیدم چون صبح عکس گرفتم تاریک شده اتاق نازنینم                 الهی مامان قلبونت بشه با این پتو زراف ایت  که من اینقدر دوستش دارم.        الهي مامان قربونت بشه پسل نازم دلم ميخواست يه عالمه اسباب بازي داشتي ولي خب نشد ديگه..اميدوارم وقتي بدنيا اومدي بتونيم برات بهترين چيزها را بخريم عزيز دل مامان..فعلا براي شروع اين هداياي ناقابلو قبول كن فداتشم. ...
6 تير 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ خريد تخت و كمد سيسموني·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

ديروز يعني دوشنبه من و باباعليرضا و بابابزرگ مهربون رفتيم در كمد فروشي.واي كه چقدر انتخاب سخت بود.از انتخاب همسر سخت تر بود بين رنگ ها و مدلها مونده بودم.تا اينكه تصميم گرفتم يه چيزي كه هميشه تو بورس بوده بردارم و يه تخت و كمد سفيد و آبي apple براي ميوه ي دلمون خريديم.بابابزرگ مهربون زحمتشو كشيدن.. ايشالا وقتي كمد و ويترينشو براي سيسموني چيدم و پر عروسكش كردم عكسشو ميذارم تو وبلاگ. من عاشششققق  لحظه لحظه هاي بارداريمم و به همين خاطر ميام و ثبتشون مي كنم.. ...
24 خرداد 1392

٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•بالاخره سیسمونی رسید٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠٠

امروز یعنی روز عید مبعث از صبح ساعت 7 بیدار شدم و بابایی خواب ناز بود.من سبزی هارا خورد کردمو و سرخ کردم. بعد که بابایی بیدار شد خیلی شیطونی میکرد.میدید من خیلی کار دارم ولی خییلیی شیطونی میکردو سربه سرم میگذاشت قربونش بشم..خلاصه با کمک بابایی کارهامو انجام دادم و خورش سبزی را بار گذاشتمو بعدشم مامان جون و دایجون اومدن و به جمع ما پیوستن..ساعت 10 بابایی و دایجون رفتن خونه خاله عاطفه و کمدو تختت و با باباجون اوردن.خاله عاطفه هم به جمع ما پیوست.مادرجون و آقاجونت هم ساعت 11 به جمع ما پیوستن.خاله عاطفه خیلی بهم کمک داد.تا ساعت 14 دستمون به اتاق چیدن بند بود.ناهارو خوردیم.دوباره شروع کردیم به چیدن و مرتب کردن..تا ساعت 16 دستمون بند بود ولی به جا...
17 خرداد 1392
1