علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

علي اكبر مهمان شاه نجف و بهشت كربلا

سلام بر علي اكبرم .. از روز 5 بهمن توفيقات در زندگيمون جريان پيدا كرد.. از ديدار حضرت آقا تا سفر ب بهشت كربلا روز سه شنبه 6 بهمن 94 دعوت شده بوديم به مهماني كه بهترين لحظه هاي عمرمون را انجا سپري ميكرديم. مهماني ك ميزبان آن شاه نجف اميرالمونين (ع) بودو ارباب بي كفن... بعد از 11 ماه دلتنگي براي حرم بالاخره هديه تولد ماماني و شما ازطرف باباي آسمونيت رسيد.. امسال دومين سفرمن بود...سال 90 همراه باعشق آسمونيم لحظه هاي نابي رو تو اين سفر گذرونديم. ولي امسال،پدري كه شايد كمبود حضور فيزيكي اش مارو آزرده كرد ولي سايه مهرش هرلحظه همراهمون بود. لحظه اي حس نكردم كه باباي بهشتيت همراهمون نيست.. ...
8 اسفند 1394

اولین اصلاح مو

سلام عشق مامان... بالاخره بابایی تصمیم گرفت از موهای گل پسرش دل بکنه و آرایشگاه ببردش...   چون روز جمعه 7 آذر 93 زمانی که شما 1سالو 4 ماهو 13 روز سن داشتی   همراه بابایی و عمو محمدرضا بردنت آرایشگاه...آقای ربیعی بودند...بابا میگفت بغلت کرده بودو دور آرایشگاه میتابوندت و شماهم از اسپری آب بدت میومد تا به سرت میپاشدن گریه میکردی..دیگه به هزار مکافات موهای سرتو کوتاه کردند...   الان دیگه شکل یه مرد کوچولوی نازنازی شدی...دیگه فکر نکنم کسی بهت بگه دختری یا پسر؟؟ قربونت بشم ایشالا اصلاح موی شب عروسیت عزیزمممممم     ...
15 آذر 1393

اولین قدم های کوچک مرد مامان در 15 ماهگی

سلام شیشه عمر مامان و بابا... بالاخره بعد از 15 ماه انتظار اومدم برات بنویسم از اولین قدمهایی که بدون کمک مامان و بابا برداشتی و مارا خیلی خوشحال کردی... ما 3 هفته شیراز بودیم..هرشب به حرم شاهچراغ میرفتیم..اونجا بچه کوچولو اندازه خودت و بزرگتر زیاد بود..تو خیلی ذوق زده شده بودی.دوست داشتی تاتی کنی.کفشهاتو پات می کردیمو دستاتو میگرفتیمو توی صحن تاتی میکردی. تا یک شب که داشتیم آماده میشدیم بریم بیرون گردش ،توی خونه بابایی داشت باهات تمرین میکرد که با خوشحالی صدام کرد و منم از آشپزخونه دویدمو یه عالمهههههه خندیدم..از فردای اون روزم خودت دستتو از دیوار ول می کردی و میومدی طرفمون و بهمون میگی برام دست بزنید....   ...
16 آبان 1393

علی اکبر چهار دست و پا میرود...

سلام پسرک شیطون مامان.. بالاخره تصمیم گرفتی سینه خیز رفتنو بیخیال بشی و چهاردست و پا بری.این تصمیمو دقیقا وقتی که 1 سالو 20 روز داشتی عملی کردی... خیلی خوشحالمون کردی مامانی..چون میدونم بعد از اون هم خودت به تنهایی راه میری.. فقط بدون خیلی شیطونی میکردی مامان..بابایی میگه هرچی میزو صندلیه از جلوی دستت برداریم..من میگم چطوره ویترین و مبل و دیوارو پله هاراهم نابود کنیم یه جورایی که علی اکبر ازشون بالا نره؟؟؟ دوست دارم...بووووووس بوووووسس ...
20 مرداد 1393

اولین باری که خودت بدون کمک دنیا را زیر پا قرار دادی..

وای خجالت می کشم.. . . سلام مامانی..بخدا سرم شلوغه..مخصوصا بخاطر کار جدیدم دیگه فراموش کردم بیام...وای توروخدا مامانی را ببخش. قربونت بشم عزیزم..اومدم بگم شما در سن 12 ماهو 7 روزگی خودت دستتو به لب مبل گرفتی و بلند شدی..عین یک مرد..یک مرد مثل پدرت...من در آشپزخانه مشغول بودم که دیدم شما خیلی ریلکس کنار مبل ایستادی و داری تلویزیون تماشا میکنی..ماشالا خودت یاد گرفتی تی وی را روشن میکنی اگر از برنامش خوشت نیومد خاموش میکنی. بالاخره حقم داری به مامانی رفتی مهندسی از همین الان.. جیگرتو بخورم مامانیــــــــــــــی..جیغ جیغوی مامان علی اکبرم خیلی دوست دارم..جدیدا وقتی به چشمات خیره میشم و تو هم خیره میشی و میخندی انگا...
11 مرداد 1393

اولین مسافرت پسرم---مشهد مقدس

سلام  پسر ناز مامان. اومدم سفرنامه اولین مسافرتت را برات بنویسم. روز جمعه 16 خرداد 93 پدرت برای ماموریت کاری به مشهد سفر کرد.مامان خیلی دلش میخواست با بابا بره ولی هتل رزرو نکرده بودیم. هر موقع بابایی بهم زنگ میزد و داخل حرم بود من خیلی گریه می کردم و میگفتم دلم میخواست منم اونجا بودم.تا اینکه پدر مهربونت اصرار کرد که من به همراه خانوادم بیایم مشهد.خلاصه روز یکشنبه باباجون یه تور مشهد پیدا کرد . روز حرکت :سه شنبه 20 خرداد 93 رفتیم راه آهن اصفهان.شما خیلی در قطار اذیت می کردی.همش دلت میخواست سینه خیز بری ولی فضا کم بود.قطارمون با تاخیر 8 ساعتی به مشهد رسید.یعنی ما 27 ساعت در راه بودیم!!!آخه چون میلاد آقا...
2 تير 1393

اولین گردش سال 1393

سلام شکوفه بهارم... ما طبق معمول هرسال 12 فروردین هرسال به گردش میریم.و 13 به در خانه میمونیم.آخه 13 خیلی شلوغه و عقیدمون براینه که در این شلوغی و کمبود جا اصصلا خوش نمیگذره..امسال هم روز 12 ام فروردین همراه عضو جدید خانوادمون که شما بودی رفتیم مارکده باغ شکوفه ها و کنار رودخانه..خیلی باد میومد ولی هوا عالی بود.تو خیلی اذیت میشدی و بیشتر داخل چادر یا کریرت بودی عزیزم.خیلی اونروز خوش گذشت و یه عالمه عکس گرفتیم.در راه برگشت بستنی خریدیم و با یکبار تعارف به تو دیگه مشتری شدی و همش بستنی میخواستی.خیلی دوست داشتی پسرم..منم دریغ نمیکردم...   خدارا شکر میکنم که اونروز بدون هیچ اتفاقی و باخوشی به پایان رسید... دوستت دارم . . . ...
23 فروردين 1393

اولين باري كه بدون كمك نشستي

سلام دردونه مامان.بالاخره شما تونستي بدون كمك مامان و بابا زماني كه 7 ماهو 17 روز سن داشتي بدون كمك بشيني.اونم براي چند دقيقه..اينقدر ناز ميشيني سر سفره و همراه ما به زوووور چندتا قاشق غذا ميخوري. بهت تبريك ميگم پسركم و منتظر پيشرفت هاي بعديت هستم...
19 اسفند 1392

اولین غلتیدن 360 درجه گل پسرم

عزیزم سلام به روی ماهت...   چیه تعجب کردی؟خب چی میشه یکبارم گل پسرم به مامانش سلام کنه؟منم جواب سلامتو دادم. چندوقت بود از بابایی میپرسیدم چرا علی اکبر اینقدر تنبله؟چرا نمیشینه؟چرا کامل غلت نمیزنه؟؟ 3 روز پیش یعنی زمانی که 7 ماهو 7 روز داشتی  دیدم از جایی که روی زمین گذاشته بودمت 1 متر رفته بودی اونورتر و من در کمال ناباوری بودم که بابایی گفت علی اکبر غلت زدو رفت اونطرف.من خیلی خوشحال شدم عزیزم که بالاخره حرکت جدیدی انجام دادی.دیشب از خرید عید که برگشتیم من و بابابب خیلی خسته بودیم ولی شما که مثل همیشه انرژی داشتی غلت زدی و رفتی زیر گهوارت و با این حرکاتت هر روز به شیرینیت اضافه میکنیو مارو بیشتر دلبسته خودت... ب...
5 اسفند 1392