علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

اولین دندان دائمی

توی ایام قرنطینه ی کرونا،  اینقدر دل به بازی  و دائم در حال تماشای تلویزیون یا مشغول آموزش مجازی و انجام تکالیف بودی که حواست نبود دوتا دندون پشت دندون های جلوی فک پایینت در اومده. گاهی اوقات به جای سین ،شین می گفتی و نمی تونستی حروف رو درست تلفظ کنی .اما حتی فکرشم نمی کردم می تونه بخاطر چنین چیزی باشه. تا اینکه هفته ی گذشته، وقتی اومدم خونه ی باباشهید دنبالت،  دندون جلوی فک پایینت رو نشون دادی و گفتی لق شده .با اینکه توی ذهنت نگاه کردم اما باز متوجه دندون های جدید نشدم.تااینکه شب بابا اسماعیل توی دهنت نگاه کرد و گفت خانم جان کجای کاری؟! دوتا دندون جدید در اورده! خیلی نگران بودم.هم عذاب وجدان داشتم و خودم رو سرزنش...
12 خرداد 1399

جشن پیروزی انقلاب

            «یَطَؤُونَ مَوْطِئاً یَغِیظُ الڪُْفَّارَ إِلاَّ ڪتِبَ لَهُم بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ » هیچ قدمے که کافران را به خشم آورد برنمی دارند مگر اینکه خداوند برایشان عمل صالح مینویسد.../آیه ۱۲۰ سوره نور ‌ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ‌  با استعانت از حضرت زهرا سلام الله علیها ،فراتر از هرنام و نشان و برچسب سیاسی، به فرموده رهبر عظیم الشأن انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای ، فرا رسیدن چهل و یکمین سالروز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران را با حضور در راهپیمایی ۲۲ بهمن همراه با علی اکبر نوری فرزند شهید علیرضا نوری و خانواده و دوستان ، به نیابت از شهدا و به کوری چشم دش...
22 بهمن 1398

یلدای شهدایی

      🌷بسم رب الشهدا🌷 بعد از دو روز تعطیلی مدارس بخاطر آلودگی هوا ، روز دوشنبه مراسم یلدای شهدایی توی مدرسه برگزار شد .مهمون عزیز این برنامه مامان جون شما بود.مامان بابا علیرضا که همیشه برای من نماد یک زن قوی ، باایمان ،صبور ، مهربون ، فداکار و دلسوز در زمان خودم بود.همیشه میگم مادری که تونست از بهترین فرزندش بگذره و خم به ابرو نیاره و راضی به رضای خدا باشه قابل ستایشه.ساعت ۱۰ صبح روز دوشنبه ۳ دی ،وقتی وارد سالن دبستان شدیم اومدی به استقبالمون و با ذوق و شوق فراوان فریاد میزدی و بالا و پایین میپریدی و میگفتی :"این مامان جون منه ، مامان جونم اومد ، مامان جون خودمه 😍😍 " اما من توی دلم بغض داشتم، میدونستم پ...
3 دی 1398

مامانم برام مهمه

امروز مشغول انجام تکالیف دفتر تلاشت بودی که مثل همیشه مامانی میخواست خودشو برات لوس کنه . گفتم علی اکبر دیدی دوستت مامانش نیست که براش نقاشی بکشه و دور کاغذای دفترشو تزیین کنه و من دیروز براش نقاشی کشیدم چقدررر خوشحال شد؟ گفتی آره دیدم گناه داشت ☹ گفتم ببین چقدر مامانی دوستت داره و هرروز دفترت و برات تزیین میکنه 😍 گفتی آره میدونم 😶 گفتم اما انگار اصلا برات مهم نیست ، اصلا ذوق نمیکنی ☹ تو هم گویا تمام جملات محبت امیز و قدردانی دنیا رو تو این یه جمله ت خلاصه کردی و گفتی : " نقاشی برام مهم نیست ، وجود مامانی برام مهمه " 😍😍😍😍 اون لحظه بغض کردم،  اشک تو چشمام جمع شد. به جرات میتونم بگم قشنگ ترین و صادقانه ترین جمله ای بود که شنیده ...
24 آبان 1398

بوی ماه مهر

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ. ن وَ اَلْقَلَمِ وَ مٰا يَسْطُرُونَ ‌ راستی ... چرا اول دبستان که بودیم معلم به حرف (چ) که رسید نگفت: چ مثل چمران! تا ما بپرسیم چمران دیگر کیست؟؟ و او بگوید یک اسطوره! یک قهرمان! یک همه چیز تمام! یک ... یک... مرد!!! و ما با تعجب بگوییم:مرد؟؟ مرد دیگر چیست؟ قهرمان یعنی چه؟ و اسطوره کیست؟ و او لبخند بزند و بگوید: قهرمان اویی است که مغز فیزیک پلاسما بود میتوانست ریش پرفسوری بگذارد کراوات بزند و پشت میز بنشید و زندگی اش را بکند!! هر چیز که میخواست به پیشش حاضر شود! و #بهانه زیاد بیاورد!! اینکه کسی در ایران به او بها نمیدهد! اینکه کسی در ایران او را درک نمیکند!! میتوانست #...
2 مهر 1398

ژیمناستیک با تکنیک برتر

چند ماه بعد از عقدمون به جشن ازدواجی که سپاه برای پاسدارهای تازه داماد تدارک دیده بود دعوت شدیم. خب گروه های مختلفی روی صحنه اومدن و هرکدوم هنر و استعداد خودشونو به نمایش گذاشتن.نوبت رسید به گروه آکروباتیک کشور . یه آقای جوان با چندتا پسر بچه ی ۵ تا ۷ ساله اعضای این گروه بودن .بچه ها لباس های سفید ژیمناستیک به تن داشتن و پوست سفید و اندام نحیف.شاید اون زمان که حدودا ۹ سال پیش میشد ، کمتر کسی میتونست چنین حرکاتی رو انجام بده و خبری از استعدادهای درخشان برنامه عصر جدید نبود. بابا علیرضا محو حرکاتشون شده بود . با ذوق و حسرت گفت :"خانم جان ، از خدا میخوام یه پسر بهم بده ، مثل اون یکی مو طلایی و سفید ، از همین لباسا تنش ک...
19 تير 1398

فارغ التحصیلی پیش دبستانی

‌ انگار همین دیروز بود که پسرک مامان با نیم وجب قــد زیر سشوار نشسته بود و تو با یک دست شانه ش را نگه داشته بودی و با دست دیگر در حالی که چند تار مو را با ذوق و شوق سشوار میزدی گفتی : "بابایی زود حرف بزن بشنوم اون صدای نازتو..خانومی بنظرت علی اڪبر وقتی حرف بزنه صداش چه جوریه...بابایی کی بزرگ میشی ببرمت کلاس شنا و ژیمناستیک؟؟ ڪی بزرگ میشی ببرمت آرایشگاه واسه دامادیت؟؟" اما بند پوتينت را محڪم بستی، چفيه ات را به گـردن آويختی، ساڪت را برداشتی و با يک لبخـند که هميشه گوشه لب هايت مهمـان بود ، رفتی؛ با پاهاي خودت رفتی. و ڪل آرزوهایت را روی یک ورق کاغـذ برایمان به یادگار گذاشتی، و من ماندم با حجـم زیادی از دغدغه هایی که رنگ و بوی...
30 خرداد 1398

سفر بندر عباس

سفر به بندر عباس با جمعي از دوستان هم دل و هم درد... چهارشنبه 24 آذر 1395       علي اكبر نازنينم و ريحانه خانم يادگار شهيد پويا ايزدي     پرواز اصفهان _تهران ساعت 7/15 صبح روز چهارشنبه 24 آذر... ريحانه شهيد ايزدي/محمد پارسا شهيد حسيني/محمد مهدي شهيد شيروانيان   ساعت  8:30 صبح به فرودگاه  مهرآباد تهران رسيديم. پرواز تهران _بندرعباس ساعت 15 بود.در اين فاصله زماني خسته كننده تنها ديدار دوستان عزيز اصفهاني و تبريزي هم دل باعث ميشد كه  گذر زمان را متوجه نشيم.چند ساعتي را در نمازخانه فرودگاه به خوبي و خوشي و گپ و گفت با ...
17 دی 1395

ديدارحضرت عشق...

عكسهاي ديدار خصوصي با حضرت عشق رهبرم سيد علي ... 94/11/05...روز دوشنبه     گفتم به خرد که رهبر دوران کیست   در ظل ولایت که می باید زیست   گفتا که بسی گشتم و یک تن دیدم   سید علی حسینی خامنه ای است ...                 پوستر طراحي شده توسط مااماني كسب رتبه 11 در جشنواره طراحي پوستر دانشگاه صنعتي اصفهان       ...
17 دی 1395