٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•بالاخره سیسمونی رسید٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠٠
امروز یعنی روز عید مبعث از صبح ساعت 7 بیدار شدم و بابایی خواب ناز بود.من سبزی هارا خورد کردمو و سرخ کردم. بعد که بابایی بیدار شد خیلی شیطونی میکرد.میدید من خیلی کار دارم ولی خییلیی شیطونی میکردو سربه سرم میگذاشت قربونش بشم..خلاصه با کمک بابایی کارهامو انجام دادم و خورش سبزی را بار گذاشتمو بعدشم مامان جون و دایجون اومدن و به جمع ما پیوستن..ساعت 10 بابایی و دایجون رفتن خونه خاله عاطفه و کمدو تختت و با باباجون اوردن.خاله عاطفه هم به جمع ما پیوست.مادرجون و آقاجونت هم ساعت 11 به جمع ما پیوستن.خاله عاطفه خیلی بهم کمک داد.تا ساعت 14 دستمون به اتاق چیدن بند بود.ناهارو خوردیم.دوباره شروع کردیم به چیدن و مرتب کردن..تا ساعت 16 دستمون بند بود ولی به جایی نرسیدیم و اتاقت خیلی ریخته بهمه الان..وقتی قشنگ مرتبش کردم میام عکساشو میذارم...
وای الهی مامان قربون علی اکبرش بشه با این اتاق نازش.دست باباجونت و باباعلیرضای گلت درد نکنه بابت وسایلت..ایشالا به خوبی و خوشی و سلامتی بیای مامانی و از اتاقت لذت ببری و بهترین لحظاتو باهم بگذرونیم..