علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

آغاز 5 ماهگيت مبارك قندعسلم

سلام عشق مامان..سلام ای مهربونم ....... قربون قدو بالات برم مامان جوني ......  ماشاله هزار ماشاله هر روز داری بزرگترو شیرین تر و جذاب تر و عاقل ترمیشی . ديگه راحت گردنتو نگه ميداري و خودت هر طرفو كه بخواي نگاه مي كني.دستاتو روي هم ميذاري و بهشون خيره ميشي.با دستات بازي ميكني و ميكني تو دهنت و آواز ميخوني.مثل اينكه ميخواي دندون در بياري چون خيلي دستاتو ميمكي و وقتي بابايي ميخواد دستاتو بخوره جيغ ميزني و نميذاري و فورا ميكني تو دهن خودت.لباستو ميگيري و ميكشي بالا .اينقدر شيطون شدي كه همش پتو رو با پاهات از روي خودت ميندازي اونطرف و من مدام بايد بيام پتورو بندازم روت.با لبهات بازي ميكني و صدا در مياري و مارو كلي ميخندوني.بابايي كه ب...
25 دی 1392

اولین شب یلدای تو

سلام پسرک مامان.مامانو ببخش که دیر به دیر خاطراتتو می نویسم.سرم شلوغه مامانی.امسال شب یلدا یه تفاوت مهمی با سالهای قبل داشت یه اتفاق خوب تو زندگی ما افتاده بود این اتفاق خوب تو بودی پسرم .اولین زمستون زندگیتو داری تجربه میکنی و با گرمای وجودت به زندگیمون نشاط بخشیدی  . یلدات مبارک شاهزاده ی من... ما این 1 دقیقه و 34 ثانیه شب یلدا را بین خونه مادربزرگها تقسیم کردیم.اول رفتیم بازارو برای شما لباس خریدیم.بعد رفتیم خونه مامان جون عصمتت و تا ساعت 9:30 اونجا بودیم.بعدم رفتیم خونه اون مامان جون  و همه اونجا بودن.خاله ها و دایجون..دایجون یه کیک هندوانه خریده بود.دوست داشتم ازت عکس می گرفتم ولی خواب بودی قندعسلم.. اون شب همه ا...
4 دی 1392

ختنه بعد از 4 ماهو 14 روز

سلام به پسر گل و نازنين و دوست داشتني خودم..با تاخير برات مي نويسم چون خيلي سرم شلوغ بود..خيلي اضطراب ختنتو داشتم ماماني.مي ترسيدم.تو خيلي به واكسنات واكنش نشون ميدي.ميترسيدم ختنتم همينطور باشه..بالاخره تصميم گرفتيم روز جمعه ببريمت پيش باباجونت تا ختنت كنه..باباجونت حدود 30 ساله ختنه مي كنه..چون تجربه داشت برديمت پيشش.خونه خودشون بوديم كه دست به كار شديم.مامان جون و دايجون گفتند ما تحمل گريه هاي علي اكبرو نداريمو رفتند بيرون.قبلش بهت استامينوفن دادم و شيرت دادم.تو از همه جا بيخبر راحت و بازيگوش دراز كشيده بودي.باباجون آمپولاي بي حسيو بهت زد..ما منتظر جيغت بوديم.ولي تو فقط اخم ميكردي و صدايي ازت نيومد.ما خيلي ذوقتو كرديم ماماني.بعد از بي حس ...
12 آذر 1392

واكسن 4 ماهگي

سلام عروسك ملوسكم.امروز صبح با بابايي رفتيم درمانگاه و اولين روز  5 ماهگيتو با واكسن و قطره فلج اطفال شروع كرديم..اول برديمت مراقبت .خانم مسئول ازم چندتا سوال پرسيد.1:با دستهاش بازي ميكنه؟گفتم بله.2:با صداي جغجغه واكنش نشون ميده؟گفتم ببببله.3:دستهاشو به هم مياره:گفتم بببله.4:گردنشو خوب نگه ميداره؟بببله...پس معلوم شد خداروشكر رشد ذهنيت خوب بوده عسلم. و نوبت رسيد به رشد جسميت==>وزنت 7500 و قدت 67 و دور سرت 42 بود.خداروشكر همه چيزت نرمال بود فداتشم..بعدش برديمت رو تخت خوابونديمت و آقاي حسيني واكسنتو زد.اين بار خييلي كم گريه كردي و نشون دادي كه مردي شده براي خودت..اومديم خونه و بهت 15 تا قطره استامينوفن دادم.الهي برات بميرم مام...
25 آبان 1392

اولين قهقهه دردونه

عروسكم سلام.ديشب قرار بود با بابايي بريم خونه همسايه براي عرض تسليت.گفتم قبلش شيرت بدم كه خونه اونا از ماماني ممه نخواي.داشتي ممه ميخوردي كه يهو نگام كردي.منم نگات كردمو خنديدم.بعدش تو خنديدي..من برا تزبون درآوردم تو بلند خنديدي..من بلند خنديدم تو قهقهه زدي..من قهقهه زدم و ديگه خندم بند نميومد..اشكم در اومده بود..بابايي هم كلي ذوقتو ميكردو ميخنديد..خيلي ناز ميخنديدي ماماني..بلند بلند آقو ميگفتي و جيغ ميزدي...تا بابايي اومد يه ذره فيلم بگيره گوشيش پر شد.ولي هه خستگي مامان تموم شد.صداي اين خنده هات هميشه طنين انداز ذهنمه عزيز دلم.عسل مامان   خدایا شیشه عمر من و باباش رو در پناه لطف بیکرانت همیشه شاد و سلامت بخواه ... &nbs...
25 مهر 1392

شیر مادر

  مادرم شيرت پيام زندگي است   شيرتوعاري زهرآلودگي است  مادرم شيرت سرود زندگي است   شيرتوخود منشا سازندگي است  مادرم جسمم زشيرتوقوي است    روح وجسم از هرچه بيماري تهيست مادرم شيرت نشان رحمت است    شيرتو رازي زسر خلقت است شيرتودارد هزاران امتياز       كرده جسمم رازدرمان بي نياز  شيرتوداده هزاران ايمني    كرده جسمم رامصون بابرتري شيره جانت غذاي كودك است   اين نشان عشق توبركودك است  شيرومهرت هردو ازايثارتواست    سينه ات سرچشمه ايمان تواست  مادرم باتيك تاك قلب تو    بانوازش هاي دست...
11 مهر 1392

اولين حمام سه نفري

امروز منو بابايي و عروسك نازمون براي اولين بار سه نفري رفتيم حمام.تا هفته پيش مادرجون علي اكبر ميبردش حموم.ولي ديگه اونا رفتن حج تمتع و مجبورم خودم ببرمش...مامان جونشم كه اصلا با حمام بردن ني ني زود به زود مخالفه و ميگه سرما ميخوره!!!واي كه چه لذتي داشت حموم سه نفري..بابايي خيلي ذوق مي كرد.منم از اينكه خودم ميتونستم عروسكمو حمام كنم خيلي خوشحال بودم..علي اكبر نازم هم عاشق آب بازيه و گريه نمي كرد...اونقدرا كه ميترسيديم هم سخت و خطري نبود.من شلوار پام كرده بودم كه يه موقع روي پام ليز نخوره..ماشالا علي اكبرمم اونقدر بزرگ شده كه مثله ماهي از دست وول نخوره و بيفته..خلاصه بگم...من موفقققق شدم...خيلي خوشحالم.خيلي خوش گذشت.. من عااااشششش...
11 مهر 1392