علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

پدر آسمانی

علی اکبرم،ای تمام هستی ام سلام. سخن گفتن از پدرت دشوار است ، دشوار است تا دل و چشم و زبان و قلم همسو شوند. چشم زود می بازد اندر حکایت فراق،نفس به راحتی وا می دهد در فشار بغض ، قلم هزارباره می شکند و من مات روزهایی که باید بی بابا علیرضا بسر کنم. علی اکبرم!  هنوز فصل چیدن گلهای بوستان زهرائی (س) باقی است. هنوز به ندای حسین (ع) پاسخ می گویند. هنوز به نگاه های منتظر خون عیدی می دهند که پدرت این چنین سر از پای ندانسته عازم معرکه عشق می شود. کربلا ادامه دارد که پدرت به یاری زینب (س) پرگشوده است.. آری ، بابا علیرضای مهربان و دلیر تو با عزم حیدری اش دنیا را حقیر کرد، آسمان را سرخ و زمین را خاکستر. سنگهای جا ...
10 خرداد 1394

مراقبت 18 ماهگی

سلام نازنینم.. روز دوشنبه 29 دی رفتیم مرکز بهداشت برای مراقبت 18 ماهگی نازپسرمون.البته دوشنبه 4 روز از 18 ماهگی شما گذشته بود ولی خب چون درمانگاه امام حسین(ع) روزهای دوشنبه واکسن میزنند باید تا دوشنبه صبر می کردیم.. رشد شما: وزن :10 کیلو و 650 گرم قد:83.5 دور سر:47.5 گفتند که نسبت ب 15 ماهگیت رشدت بهتر شده..ولی همچنان بدغذایی و درد دندان شما ادامه داره آقا..نباید دلمو خوش کنم ب پیشرفت رشدت.. خیلی هم اجتماعی هستین شما...بعد از اینکه اون خانم کارهاتونو انجام دادند رفتی با همشون دست دادی..خدانکنه کسی باهات دست نده مامان.آبروشو میبری...خوشحالم که اجتماعی و خوش اخلاقی...درست عین مامان...و همچنین بابا....خخخخخخخخ...
3 بهمن 1393

شکوفه زدن دندان های آسیابی

سلام نازنینم... چندروز پیش خیلی جیغ میزدی..بابایی گفت بذار یه نگاهی به دندونات بزنم ببینم نکنه بخاطر دندونات ناراحتی و درد میکشی.. ببببععععلهه...دقیقا همینطور بود که فکر می کردیم.دندون های آسیابی شما که در واقع دندان نهم و دهم شما بودند پیدا شده بودند..بین لثه هات خون میدیدم ...مشخص بود که این همه بیتابی و گریه کردنت بخاطر همین دندونای آسیابیت بود پسرکم.. ولی بدون ما نه تنها ناراحت نشدیم بلکه با دیدن دندونات خیلی ذوق کردیم ... ❀◕ ‿ ◕❀ایشالا همیشه سلامت باشی گل باغ زندگیمون❀◕ ‿ ◕❀ ...
5 دی 1393

اولین اصلاح مو

سلام عشق مامان... بالاخره بابایی تصمیم گرفت از موهای گل پسرش دل بکنه و آرایشگاه ببردش...   چون روز جمعه 7 آذر 93 زمانی که شما 1سالو 4 ماهو 13 روز سن داشتی   همراه بابایی و عمو محمدرضا بردنت آرایشگاه...آقای ربیعی بودند...بابا میگفت بغلت کرده بودو دور آرایشگاه میتابوندت و شماهم از اسپری آب بدت میومد تا به سرت میپاشدن گریه میکردی..دیگه به هزار مکافات موهای سرتو کوتاه کردند...   الان دیگه شکل یه مرد کوچولوی نازنازی شدی...دیگه فکر نکنم کسی بهت بگه دختری یا پسر؟؟ قربونت بشم ایشالا اصلاح موی شب عروسیت عزیزمممممم     ...
15 آذر 1393

سفر به شیراز...

این اولین مسافرت 3 نفره ما بود...همیشه وقتی مسافرت میرفتیم با خانواده مامان میرفتیم ولی این بار سه نفری رفتیم مسافرت...جای همه خالی بود.خیلی خوش گذشت..البته هفته دوم دایجون و مامان جون و نگین دخترخاله هم به جمع ما پیوستندو دو روز مهمون ما و شهر شیراز بودند...جایی که شما بیشتر از بقیه جاها دوست داشتی بری حرم بود...با امامزاده احمدابن موسی (شاهچراغ )انس گرفته بودی.دورتادور ضریح راه میرفتی و میبوسیدی و دست به صورتت می کشیدی..   رستوران فتح المبین که بیشتر شبها میرفتیم اونجا ...
16 آبان 1393