علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·عروسك كوچولومون•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

    اين عكس سه روزگي علي اكبر نازمونه كه خاله عاطفه عزيزش براش پلاك ون يكاد آورده بود و بعدم ازش عكس گرفت. اولين حمام فرشته كوچولوي ما كه دوتا مادربزرگا بردنش حمام...ولي بعدش من چه كشييييدم..علي اكبرم شب تب كردو درجه تبش 38.5 شد.برديمش بيمارستان صدوقي گفتن زردي 17 داره.بستريش كردن و ...اصلا دلم نميخواد از اون شب بگم.خيلي شب بدي بود.خداراشكر كه ديگه علي اكبرم خوبه خوب شدو زرديشم از بين رفت. قربون گل پسلم بشم من.اينجا فقط ده روزشه..ببين چطوري خوابيده پسله   اينجا تازه از بيمارستان اورده بوديمش.زردي پسلي 10 شده بود.فدات بشه مامان كه اينقدر ناز ميخوابيييييي...بميرم براي قندعسلم كه دستشو دوبار...
27 شهريور 1392

علي اكبر نازم...

  ای جونم... عمرم...نفسم...عشقم...تویی همه کسم...وای که چه خوشحالم...تورو دارم....ای جوونم   قربون پسر گلم بشم هزاربار که عاشق آویز موزیکالشه و هروقت براش روشنش می کنم اینقدر ذوق میکنه و دست و پا و جیغ میزنه...وقتی خیلی کار سر مامانی ریخته باشه یک ساعتی میذارمت اینجا و میرم دنبال کارام گوگولی مامان ...
27 شهريور 1392

•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙گل نازم تولدت مبارك•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

        گل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند  بهترین و زیباترین هدیه اش را به ما داد     زيباترين ارمغان زندگي و ثمره عشق ما علي اكبر عزيزم روز سه شنبه 25 تير 92 ساعت 12:10 با وزن 3150 و قد 52  قدمايه كوچولوشو به اين دنيا گذاشت..     ...
8 مرداد 1392

٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•مراجعه به درمانگاه٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠٠

دیروز یعنی پنجشنبه 23 خرداد تصمیم گرفتم برم درمانگاه و یه صدای قلب از پسل نازم بشنوم..آخه شیطونک مامان دو روز بود کم تکون میخورد.منم ترسیدم.آخه روزای قبلش شاید فقط 1 ساعت در روز تکون نمیخورد.23 ساعت بقیشو تکون میخورد .منم بیکار بیکار پاشدم رفتم درمانگاه دم در اتاق مامایی بودم که علی اکبر ناقلا شروع کرد به تکون خوردن اونم از نوع آفتاب بالانس.منم رفتم داخل به ماما نگفتم قضیه چیه.فقط گفتم اومدم مراجعه مراقبت.اوناهم شروع کردن به فشارو وزن و نبض گرفتن.فشارم 10 روی 6 بود.وزنم 70.رفتم رو تخت خوابیدم صدای قلب ناز علی اکبرمو شنیدم.ماما گفت مثله اینکه خیلی خوشحاله خوب قلبش میزنه.الهی مامان قربون پسلش بشهههه که میخواست سربه سر مامانی بذاله. الان ه...
6 تير 1392

٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•اتاق و وسایل عشق مامان٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠٠

در اتاق نبات مامان که اسمشو خودم درستیدم چون صبح عکس گرفتم تاریک شده اتاق نازنینم                 الهی مامان قلبونت بشه با این پتو زراف ایت  که من اینقدر دوستش دارم.        الهي مامان قربونت بشه پسل نازم دلم ميخواست يه عالمه اسباب بازي داشتي ولي خب نشد ديگه..اميدوارم وقتي بدنيا اومدي بتونيم برات بهترين چيزها را بخريم عزيز دل مامان..فعلا براي شروع اين هداياي ناقابلو قبول كن فداتشم. ...
6 تير 1392

٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•تولد حضرت علی اکبر مبارک٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•

ز فرزند امیرالمؤمنین و زادهْ زهرا / شبیه روی بیغمبر ، علی اکبر آورده به شام یازده ْشعبان عیان شد آن مه تابان / خرد گفتا حسین از ماه گردون بهتر آورده برای شاهدین فرزند ، بر آل علی دلبند / برادر از برای عابدین و اصغر آورده نبی‏روی و نبی‏موی و نبی‏خلق و نبی‏خوی / ز بهر شاهدین و اهل‏بیتش یاور آورده قدش طوبی ، رخش زیبا ، دو جشم نرگسش شهلا / تو گوئی بهر یاری حسین ، بیغمبر آورده بنازم چشم لیلی را که از سرچشمهْ عفت / برای دوستان آب حیات از کوثر آورده   ۱۱ شعبان سالروز تولد شبیه ترین انسان ها از لحاظ صورت و سیرت به پیامبـر خیر و برکت محمد مصطفی (ص) است، میلاد سرو بوستان ایستادگی، ...
30 خرداد 1392

˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙زيباترين تصميمو گرفتيم‘˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

من و عليرضام خيلي ني ني دوست داشتيم.تا يه ني ني ناز مي ديديم دلمون براش مي رفت.با اينكه سني نداريم ولي عاشق مامان و بابا شدنيم.من 22 سالمه و عشقم 25 سالشه..خيلي وقت بود تصميم داشتيم به آرزومون برسيم ولي هر دفعه یه چیزی مانع میشد و مارا از تصمیممون منصرف می کرد..تا اينكه يه روز قشنگ پيدا كرديم و اونو در تقويم ثبت كرديم و قول داديم ديگه همين روز باشه.. مي دوني چرا قشنگ؟چون برنامه ريزي كرديم 3 روز روزه گرفتيم.چون ميگن روزه براي هوش بچه خوبه..بعدش رفتيم دعاي عرفه و با اون دل لرزان و اشكاي روانمون از خدا خواستيم بهمون ني ني سالم و صالح و خوشگل بده..بعدش عيد قربان بود.گفتيم خداجون..عيدي ما يادت نره؟يه سوتي داديم يادش بخير عيد قربانو روزه گرفت...
24 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ خريد تخت و كمد سيسموني·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

ديروز يعني دوشنبه من و باباعليرضا و بابابزرگ مهربون رفتيم در كمد فروشي.واي كه چقدر انتخاب سخت بود.از انتخاب همسر سخت تر بود بين رنگ ها و مدلها مونده بودم.تا اينكه تصميم گرفتم يه چيزي كه هميشه تو بورس بوده بردارم و يه تخت و كمد سفيد و آبي apple براي ميوه ي دلمون خريديم.بابابزرگ مهربون زحمتشو كشيدن.. ايشالا وقتي كمد و ويترينشو براي سيسموني چيدم و پر عروسكش كردم عكسشو ميذارم تو وبلاگ. من عاشششققق  لحظه لحظه هاي بارداريمم و به همين خاطر ميام و ثبتشون مي كنم.. ...
24 خرداد 1392