علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

اولین گردش سال 1393

سلام شکوفه بهارم... ما طبق معمول هرسال 12 فروردین هرسال به گردش میریم.و 13 به در خانه میمونیم.آخه 13 خیلی شلوغه و عقیدمون براینه که در این شلوغی و کمبود جا اصصلا خوش نمیگذره..امسال هم روز 12 ام فروردین همراه عضو جدید خانوادمون که شما بودی رفتیم مارکده باغ شکوفه ها و کنار رودخانه..خیلی باد میومد ولی هوا عالی بود.تو خیلی اذیت میشدی و بیشتر داخل چادر یا کریرت بودی عزیزم.خیلی اونروز خوش گذشت و یه عالمه عکس گرفتیم.در راه برگشت بستنی خریدیم و با یکبار تعارف به تو دیگه مشتری شدی و همش بستنی میخواستی.خیلی دوست داشتی پسرم..منم دریغ نمیکردم...   خدارا شکر میکنم که اونروز بدون هیچ اتفاقی و باخوشی به پایان رسید... دوستت دارم . . . ...
23 فروردين 1393

شكوفه زدن لثه هاي قندعسلم

سلام بهارم. . . عزيز دلم يه اتفاق به ياد موندني برات افتاد و اونم اينه كه همزمان با شكوفه زدن درختان در فصل بهار دندونايه شماهم در اوايل بهار زماني كه 8 ماهو 14 روز سن داشتيمثله شكوفه هاي بهاري سروكلشون پيداشدو باعث خوشحالي ماشد.الان دوتا مرواريد ناز تو دهانت داري كه ماماني مثله تخم چشماش ازشون مواظبت ميكنه..  منتظر بقيه مرواريدات هستم پسر دوست داشتني من...
16 فروردين 1393

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

السلام علیک یا فاطمه الزهرا... شکوفه ی بهارم... گوش کن..صدای پای بهار می آید... تب و تاب این روزها را دوست دارم...برایم نوستالژی کودکی ست...روزهایی پُر از شوق و انتظار...بوی نو شدن....روزهای آخر مدرسه ، پیک و ماهی قرمز و سَفَر... و این بهار ، اولین نوروزیست که تو با مایی... چه فکرهایی که در ذهن و خیال پروراندم...سفره هفت سین..تو در بغل من..همراه بابایی...مشغول خواندن سوره یس...عکس های یادگاری تو کنار تنگ ماهی..سبزه ای که خودم برای اولین بار به یمن آمدنت میخواستم درست کنم...پول عیدی بابایی که از لای قرآن بهمون میداد... ولی بابایی تحویل سال پیشمون نیست.. ولی من همچنان برای تو و بابایی دنیا دنی...
29 اسفند 1392

اولين باري كه بدون كمك نشستي

سلام دردونه مامان.بالاخره شما تونستي بدون كمك مامان و بابا زماني كه 7 ماهو 17 روز سن داشتي بدون كمك بشيني.اونم براي چند دقيقه..اينقدر ناز ميشيني سر سفره و همراه ما به زوووور چندتا قاشق غذا ميخوري. بهت تبريك ميگم پسركم و منتظر پيشرفت هاي بعديت هستم...
19 اسفند 1392

اولین غلتیدن 360 درجه گل پسرم

عزیزم سلام به روی ماهت...   چیه تعجب کردی؟خب چی میشه یکبارم گل پسرم به مامانش سلام کنه؟منم جواب سلامتو دادم. چندوقت بود از بابایی میپرسیدم چرا علی اکبر اینقدر تنبله؟چرا نمیشینه؟چرا کامل غلت نمیزنه؟؟ 3 روز پیش یعنی زمانی که 7 ماهو 7 روز داشتی  دیدم از جایی که روی زمین گذاشته بودمت 1 متر رفته بودی اونورتر و من در کمال ناباوری بودم که بابایی گفت علی اکبر غلت زدو رفت اونطرف.من خیلی خوشحال شدم عزیزم که بالاخره حرکت جدیدی انجام دادی.دیشب از خرید عید که برگشتیم من و بابابب خیلی خسته بودیم ولی شما که مثل همیشه انرژی داشتی غلت زدی و رفتی زیر گهوارت و با این حرکاتت هر روز به شیرینیت اضافه میکنیو مارو بیشتر دلبسته خودت... ب...
5 اسفند 1392

اولین کلمه ای که گفتیو و همه رو به تشویق واداشتی

نوگل مامان سلام... چند شب پیش درست زمانی که 7 ماهه بودی و بابایی مشغول خواباندنت در گهواره بود،با صدای جیغ تو که میگفتی ماما ممه ماما ممه بابایی را بینهایت به تعجب واداشتی.ما چند لحظه با تعجب بهت نگاه می کردیم و بعد از اون فقط میخندیدیم...باورمون نمیشد که بتونی برای اولین بار درخواستتو به این واضحی بهمون بگی..من خیلی خوشحال شده بودم..واقعا بغض کرده بودم..ماما اولین کلمه ای بود که گفتی.بغلت کردم و بیصبرانه منتظر بودی تا شیر بخوری.بعد از اون با آرامش کامل مثل همیشه در بغلم خوابت برد. الان 10 روز از آن روز میگذره که تو هر جا و در هر موقعیتی باشی خیلی واضح میگی ماما ممه و من خوشحالم که معنای این گریه هایت را می فهمم...در لابه لای کلمه...
5 اسفند 1392

مراقبت 7 ماهگي

هميشه با حوصله و خوشحالي برات مينوشتم.اما امروز... امروز بعد از 7 ماه براي اولين بار وزنت كم بود.ميدوني چرا؟؟بخاطر اين ويروس لعنتي كه نميدونم چرا به جون گل پسر من افتادو  1 هفته بي قرارش كردو 1 كيلو از وزنش كم كرد..4 روز تب داشتي و به زور استامينوفن و بروفن تبت پايين بود.بعد از اون هم 3 روز اسهال داشتي كه داييجون من  كه دكتر هستش گفت بخاطر ويروس آنفولانزا هستش و سرايت كرده به دستگاه گوارشت.براي پودر ors تجويز كرد كه جبران كم آبي بدنت بشه نازنينم.وقتي براي مراقبت 6 ماهگيت بردم وزنت 9 كيلو بود اما امروز 8900 بودي !!ميدوني اين يعني چي؟يعني نه تنها وزن اضافه نكردي بلكه كم هم كردي! فداي سر ت عشق مامان.دوباره مثل قبل سرحال ميشي....
27 بهمن 1392

همايش شيرخوارگان

سلام گنجشك كوچولوي مامان.بدون مقدمه ميرم از روزي بگم كه ماماني آرزوي رسيدنشو داشت.هميشه منتظر اين روز بودم.روزي كه ميوه دلمو بذارم جاي علي اصغر امام حسين و بببينمو حس كنم كه مظلوم حسينم چه كشيده...یکی ازمصائب نا گوار وسوزناک واقعه کربلا شهادت حضرت علی اصغرعلیه السلامه. بالاخره اين روز رسيد.شما 3ماهو 23 روزه بودي كه لباس علي اصغر امام حسينو تنت كرديم و راهي شديم سمت حسينيه فاطمه الزهرا.جلوي ورودي چندتا عكس با بابايي و ماماني و همچنين آقاي پور شعبان كه خيلي دوست داره گرفتي. اول ماماني تنها بود ولي بعد خاله عاطفه هم به ما پيوست و ازت عكسايه خوشگل گرفت..من فقط اشكم سرازير بودو نميتونستم كاري بكنم..بچه هاي معلول و سرطاني و مريض رو ميدادن...
27 بهمن 1392

نيم سالگيت مبارك پسر نازم

در شش ماه اول نوزاد یه سری دانسته های اولیه از زبان عشق دار. زبان های مختلفی مثل بغل کردن. زبان چشم ها. زبان لبخند. نشانه های صوتی شادی و ناراحتی وجود داره. این واژه های ضروری عشق هستن، که باید قبل از صحبت کردن از عشق یاد بگیریم.                                                               &n...
27 بهمن 1392