علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

واکسن 6 ماهگی

سلام عمرم نفسم عشقم...امیدوارم الان که داری این خاطره را میخونی خوب و خوش و سرحال باشی.این بار خیلی با تاخیر برات مینویسم به چند دلیل.یکی از دلایل مهمم اینه که نمیدونم چرا چند روزه بدحالم مامانی..هرروز حالت تهوع و سرگیجه دارم..بابایی خیلی مهربونه و همیشه بالای سرمه و مواظبمه..گاهی اوقات سرم وصل میکنن برام و گاهی با قرصهای مسکن آروم میشم.دکتر گفت شاید بخاطر بیخوابیهاته..آخه گنجشگک مامان شبها خیلی از خواب بیدار میشی.چندبارم با جیغ زدنت منو تا حد سکته میاری.واسه همینم از شنبه هفته گذشته که رفتیم واکسنتو زدیم تا امروز که حالم خییلی بد بود نشد برات بنویسم. شنبه مورخ 28/10/92 با بابایی مهربون رفتیم واکسنتو زدیم.اونروز یه روز خیلی قشنگ بود چون سو...
27 بهمن 1392

علي اكبرم با روروئكش

سلام گنجشگك مامان.عزيز دلم از وقتي ديدم آقايي شدي واسه خودت و دوست نداري فقط بخوابي و عاشق ايستادني منم تصميم گرفتم روروئكتو افتتاح كنم..6 ماهو 18 روز سن داشتي كه گذاشتمت داخلش و تو هم لذت مي بردي و جيغ و داد مي كردي.قربون اون صداي بلندو مردونت بشم مامان..كه با تمام وجود ذوق ميكرديو عكس العمل نشون ميدادي.. اون روز فقط روي موكت و سراميك ميتونستي قدم برداري ولي امروز كه 7 ماهو 1 روزته ميتونستي روي قالي هم خودتو جلو بكشي..علاقه زيادي به گل داري و مياي سراغ گلدونهاي گل و برگاشونو ميكني ولي به محض اينكه ميخواي بكني تو دهنت سروكله ماماني پيدا ميشه و مانع از اين شيطنت بسيار خطرناكت ميشه       ...
27 بهمن 1392

سومین سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

عزیزکم دیشب یعنی 17/7 سومین سالگرد ازدواج منو بابایی بود.سه سال توام با شادی و عشق و خنده و اشک و هزاااار احساس متفاوت دیگه.شب سالگرد بابایی سرکار بود و ساعت 9:30 اومد خونه.به برناممون نرسیدیم.ولی مارا برد بیرون و مرغ کنتاکی گرفتیم و سه نفری نوش جونمون کردیم.چرا سه نفری؟؟؟؟؟عزیزم آخه شماهم با مامانی هم غذایی دیگه...شریک لحظه های مامانی نفسم. و امممااا دییشب...با بابایی رفتیم بازار و بابایی برای مامانی یه زنجیر خرید.بعدش رفتیم رستوران شب نشین و شماهم تو نی نی لای لای حسابی لم داده بودی و اجازه دادی بابایی و مامانی سومین سالگرد عشقشونو با هم خوش بگذرونن..بابایی میکس سفارش دادو مامانی کوبیده..ولی من از وقتی تو بدنیا اومدی شدیدا شکمو شدم و ...
15 بهمن 1392

اولین غذای کمکی

احساس می کنم که با شیرمامان سیر نمیشی.ولی خوب وزن گرفتی عروسکم.شب ها خیلی از خواب بیدار میشی و شیر میخوای.مامانی کمرش خیلی درد میکنه و نمیتونه همش بلند بشه و بخوابه...تصمیم گرفتم بهت فرنی بدم.البته با اجازه خانم مراقبت منم در حالیکه 5 ماهو 1 هفته سن داشتی به کلی ذوق اولین غذای کمکی شما یعنی فرنی رو درست کردم خلاصه زیاد دوست نداشتی حق داشتی چون اولین مزه بعد از شیرت رو امتحان می کردی اما مطمئنم کم کم علاقت بیشتر می شه. ..یه عالمه غذاهای خوب و مقوی برات در نظر دارم که منتظرم هرچه زودتر بزرگتر بشی و برات آماده کنم بدم بهت نوش جونت کنی. سه روزه دارم روزی 3 قاشق مرباخوریفرنی بهت میدم..میترسم بیشترش کنم دلت درد بگیره..همینقدر برای ش...
25 دی 1392

آغاز 5 ماهگيت مبارك قندعسلم

سلام عشق مامان..سلام ای مهربونم ....... قربون قدو بالات برم مامان جوني ......  ماشاله هزار ماشاله هر روز داری بزرگترو شیرین تر و جذاب تر و عاقل ترمیشی . ديگه راحت گردنتو نگه ميداري و خودت هر طرفو كه بخواي نگاه مي كني.دستاتو روي هم ميذاري و بهشون خيره ميشي.با دستات بازي ميكني و ميكني تو دهنت و آواز ميخوني.مثل اينكه ميخواي دندون در بياري چون خيلي دستاتو ميمكي و وقتي بابايي ميخواد دستاتو بخوره جيغ ميزني و نميذاري و فورا ميكني تو دهن خودت.لباستو ميگيري و ميكشي بالا .اينقدر شيطون شدي كه همش پتو رو با پاهات از روي خودت ميندازي اونطرف و من مدام بايد بيام پتورو بندازم روت.با لبهات بازي ميكني و صدا در مياري و مارو كلي ميخندوني.بابايي كه ب...
25 دی 1392

اولین شب یلدای تو

سلام پسرک مامان.مامانو ببخش که دیر به دیر خاطراتتو می نویسم.سرم شلوغه مامانی.امسال شب یلدا یه تفاوت مهمی با سالهای قبل داشت یه اتفاق خوب تو زندگی ما افتاده بود این اتفاق خوب تو بودی پسرم .اولین زمستون زندگیتو داری تجربه میکنی و با گرمای وجودت به زندگیمون نشاط بخشیدی  . یلدات مبارک شاهزاده ی من... ما این 1 دقیقه و 34 ثانیه شب یلدا را بین خونه مادربزرگها تقسیم کردیم.اول رفتیم بازارو برای شما لباس خریدیم.بعد رفتیم خونه مامان جون عصمتت و تا ساعت 9:30 اونجا بودیم.بعدم رفتیم خونه اون مامان جون  و همه اونجا بودن.خاله ها و دایجون..دایجون یه کیک هندوانه خریده بود.دوست داشتم ازت عکس می گرفتم ولی خواب بودی قندعسلم.. اون شب همه ا...
4 دی 1392

ختنه بعد از 4 ماهو 14 روز

سلام به پسر گل و نازنين و دوست داشتني خودم..با تاخير برات مي نويسم چون خيلي سرم شلوغ بود..خيلي اضطراب ختنتو داشتم ماماني.مي ترسيدم.تو خيلي به واكسنات واكنش نشون ميدي.ميترسيدم ختنتم همينطور باشه..بالاخره تصميم گرفتيم روز جمعه ببريمت پيش باباجونت تا ختنت كنه..باباجونت حدود 30 ساله ختنه مي كنه..چون تجربه داشت برديمت پيشش.خونه خودشون بوديم كه دست به كار شديم.مامان جون و دايجون گفتند ما تحمل گريه هاي علي اكبرو نداريمو رفتند بيرون.قبلش بهت استامينوفن دادم و شيرت دادم.تو از همه جا بيخبر راحت و بازيگوش دراز كشيده بودي.باباجون آمپولاي بي حسيو بهت زد..ما منتظر جيغت بوديم.ولي تو فقط اخم ميكردي و صدايي ازت نيومد.ما خيلي ذوقتو كرديم ماماني.بعد از بي حس ...
12 آذر 1392

واكسن 4 ماهگي

سلام عروسك ملوسكم.امروز صبح با بابايي رفتيم درمانگاه و اولين روز  5 ماهگيتو با واكسن و قطره فلج اطفال شروع كرديم..اول برديمت مراقبت .خانم مسئول ازم چندتا سوال پرسيد.1:با دستهاش بازي ميكنه؟گفتم بله.2:با صداي جغجغه واكنش نشون ميده؟گفتم ببببله.3:دستهاشو به هم مياره:گفتم بببله.4:گردنشو خوب نگه ميداره؟بببله...پس معلوم شد خداروشكر رشد ذهنيت خوب بوده عسلم. و نوبت رسيد به رشد جسميت==>وزنت 7500 و قدت 67 و دور سرت 42 بود.خداروشكر همه چيزت نرمال بود فداتشم..بعدش برديمت رو تخت خوابونديمت و آقاي حسيني واكسنتو زد.اين بار خييلي كم گريه كردي و نشون دادي كه مردي شده براي خودت..اومديم خونه و بهت 15 تا قطره استامينوفن دادم.الهي برات بميرم مام...
25 آبان 1392

اولين قهقهه دردونه

عروسكم سلام.ديشب قرار بود با بابايي بريم خونه همسايه براي عرض تسليت.گفتم قبلش شيرت بدم كه خونه اونا از ماماني ممه نخواي.داشتي ممه ميخوردي كه يهو نگام كردي.منم نگات كردمو خنديدم.بعدش تو خنديدي..من برا تزبون درآوردم تو بلند خنديدي..من بلند خنديدم تو قهقهه زدي..من قهقهه زدم و ديگه خندم بند نميومد..اشكم در اومده بود..بابايي هم كلي ذوقتو ميكردو ميخنديد..خيلي ناز ميخنديدي ماماني..بلند بلند آقو ميگفتي و جيغ ميزدي...تا بابايي اومد يه ذره فيلم بگيره گوشيش پر شد.ولي هه خستگي مامان تموم شد.صداي اين خنده هات هميشه طنين انداز ذهنمه عزيز دلم.عسل مامان   خدایا شیشه عمر من و باباش رو در پناه لطف بیکرانت همیشه شاد و سلامت بخواه ... &nbs...
25 مهر 1392