علي اكبر علي اكبر ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

می خوام از روزهای نبودن تا بودنت برات بنویسم

ز غوغای جهان فارغ....

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙آخرين 12 و 13 بدر دونفري·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

روز 12 فروردين سال 92 طبق معمول اين 3 سال با خانواده خودم رفتيم گردش.رفتيم به سمت باغ هاي روستاي حجت آباد.خيلي جاي نازي بود.باغي پر از شكوفه هاي سفيدو صورتي كه در پايين باغ رودخانه جريان داشت.در دوران بارداريم خيلي دوست داشتم همچين جايي ميومدم ولي شانس من 5 ماهشو تو زمستونو پاييز بودم.تويه باغ يه چوپان با 6 تا بره ديدم كه يكيشون يه ببيي با نمك مشكي داشت.با عليرضاجونم رفتيم از چوپان اجازه گرفتيم و تا ميتونستم با ببيي عشق و حال كردم و بغلش كردم و باهاش عكس گرفتم.مامان ببيي خيلي ترس بچشو داشت.با صداي بع بع بلند ميومد طرف من و ميخواست بچشو بگيره.منم جيغ ميزدم و فرار مي كردم.خيلي باحال بود.خيلي خوش گذشت.اونروز صبحانه مهمان داداش جونم بوديم و كله...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙سفر قم و جمكران·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

شايد اين آخرين سفر دو نفره ما بود.ولي احتمالش هست كه بازم بريم مسافرت.البته دو نفر نبوديم و بابا و مامان و داداش جونم هم بودن.صبح پنجشنبه داداش اينا اومدن دنبالمون و مارا از خونه سوار كردن و به طرف تهران حركت كرديم.اينكه بين راه كجاها توقف كرديم و چي خورديم و ديگه نميگم.فقط براي ناهار مرقد امام توقف كرديم و چادر زديم و ناهار كه كباب شامي بود و مامان جان زحمت كشيده بودن خورديم.نماز را هم داخل حرم خونديم و حركت كرديم به سمت شهر ري.جايي كه قرار بود يه نفر زن دايي علي اكبر بشه.بله رفتيم خواستگاري.2 ساعتي را اونجا بوديم.علي اكبرم خيلي خسته شده بود.ورجه وورجه زياد مي كرد.جاش بد بود.بعد از اونجا حركت كرديم به سمت قم.شام رفتيم رستوران و براي خواب ه...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·سفر به شيراز·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·

روز چهارشنبه بعدازظهر ما به همراه مامان و بابا و داداش جونم و دويار هميشه همراهم عليرضاي عزيزم و ميوه دلمون راهي شيراز شديم..مسير رفتمونو شهرضا به شيراز انتخاب كرديم.چهارشنبه ساعت 11 شب رسيدم مجتمع بانك كه داداش جون از قبل رزرو كرده بودن..فردا صبحش همگي به زيارت شاهچراغ رفتيم.بعدشم به حمام و مسجدو بازار وكيل و سراي مشير سر زديم.بعداز ظهرشم از حافظيه و سعديه ديدن كرديم..خيلي خوش گذشت..واقعا هوا عالي بود و من و علي اكبرم از لحاظ گرمي هوا اذيت نشديم.. جمعه صبح هم رفتيم باغ ارم و نارنجستان..باغ ارم خييليي ناز بود..خيلي عكس گرفتيم.نارنجستان هم قشنگ بود.ناهار را هم همسرم عزيزم در پارك دروازه قرآن زحمتشو كشيدن و جوجه درست كردن. بعداز ناهار...
3 خرداد 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙اعمال عبادي من·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

خب هر مامان منتظري دوست داره براي سلامتي ني ني تو شكمش تا ميتونه دعا بخونه و همه چيزو از خدا بخواد.منم خيلي كاري نكردم ولي الان كارهايي كه انجام دادمو مينويسم تا براي بارداري بعدي حواسم باشه كم كاري نكنم. خب از ماه اول كه بخوام بگم چون ماه اول با ماه محرم يكي شده بود منم تا ميتونستم ختم صلوات هديه به حضرت عباس و امام حسين بر ميداشتم .يا اينكه 10 روز اول محرمو روزي يكبار سوره فجر خوندم و به امام حسين هديه كردم.به مدت 40 شب زيارت عاشورا خوندم.40شب حديث كسا خوندم.هفته اي يك جز قرآن ميخوندم و در ختم قرآن جمعي شركت كردم و هديه به يك معصوم ميكرديم.4بارم به سيب قرمز سوره يوسف را خوندم و خوردم ولي بايد بيشتر اين كارو ميكردم.اعمالي كه براي هرماه در...
28 فروردين 1392

˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙ فرزند صالح و سالم˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

سلام فرشته زميني..تويه فصل پاييز اومدي ولي عين شكوفه هاي بهاري برامون قشنگي و طراوت اوردي. من و بابايي خيلي دعا مي كنيم..دعا مي كنيم وقتي به دنيا مياي سالم و خوشگل باشي و در آينده فرزندي صالح و باهوش و عاقل باشي.بابايي همش ميگه دعا ميكنم خوش صدا هم باشه كه بفرستمش قاري قرآن و مداح اهل بيت بشه...ميخوام برات بگم چجوري دست به دامان خدا شديم تا همينجوري بشي كه دلمون ميخواد و تو رويامونه.. 1-من از اول محرم ختم زيارت عاشورا به مدت 40 روز برداشتم..امروز چهارم محرمه..امشب چهارمين زيارت عاشورا را ميخونم به نيت سلامتي و تعجيل در فرج صاحب الزمان و سلامتي تو دردانه مامان و بابا.. 2-ختم حديث كسا هم برداشتم به مدت 40 روز. 3-ختم سوره مبارك...
24 فروردين 1392

˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙انگار دارم مامان ميشم˙·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

ع ليرضاي من روز عيدغدير مشهد بود..رفته بود ماموريت...منم رفتم خونه مامانم..واي كه چقدر حالت تهوع داشتم..مامانم ميگفت حتما بارداري.ولي من اصلا باورم نميشد.آخه فقط يك هفته گذشته بود.بارداري كجا بود؟ از عيد غدير تا پنجشنبه كه عليرضام اومد من بدجوري حالت تهوع و سردرد داشتم..عليرضامم همش سربه سرم ميذاشت و ميگفت حال كنجدومون چطوره.. ما خيلي هول بوديم.شنبه 8/20 رفتيم آزمايش خون دادم.بعدش عليرضام ساعت 2 از سر كار رفت سراغ جواب آزمايش...اي واي.جواب آزمايش مشكوك بود.چرا آخه؟؟؟مسئول آزمايشگاه گفت زود اومدي.چهارشنبه بيا.ولي گفت استراحت مطلق لازمه.من در به در هم 4 روز از خونه نيومدم از ترس اينكه نكنه بچم سقط بشه..واي كه چقدر حالت تهوع داشتم..تازه...
24 فروردين 1392

·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙بهار در بهار با علي اكبرم·٠•●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●•٠·˙

درگیرتوام در این بهار و از باران تو معطر می شوم تو مثل نوبرانه این فصل می مانی شیرین و به یاد ماندنی! با تو دلم بهانه می خواهد دوست داشتنت با بهار همدست شده است همه ی لحظه ها را فرا گرفته است ای طنین جاری می دانی، عشق تو به تعداد نفس هایم است من ترا هر روز در دم وبازدم نفس می کشم با لحنی که خدا بشنود نام تو را زمزمه می کنم و هربار که تو را صدا می زنم، بهار در دهانم هزار تکه می شود کسی نمی داند خورشید از حوالی قلب تو طلوع می کند اکنون هر روز معجزه می شود که هوا هنوز ذوق تو را دارد تقویم دل من مثل هیچ تقویمی نیست هر گاه که تو لبخند میز...
6 فروردين 1392