فارغ التحصیلی پیش دبستانی
انگار همین دیروز بود که پسرک مامان با نیم وجب قــد زیر سشوار نشسته بود و تو با یک دست شانه ش را نگه داشته بودی و با دست دیگر در حالی که چند تار مو را با ذوق و شوق سشوار میزدی گفتی : "بابایی زود حرف بزن بشنوم اون صدای نازتو..خانومی بنظرت علی اڪبر وقتی حرف بزنه صداش چه جوریه...بابایی کی بزرگ میشی ببرمت کلاس شنا و ژیمناستیک؟؟ ڪی بزرگ میشی ببرمت آرایشگاه واسه دامادیت؟؟"
اما بند پوتينت را محڪم بستی، چفيه ات را به گـردن آويختی، ساڪت را برداشتی و با يک لبخـند که هميشه گوشه لب هايت مهمـان بود ، رفتی؛ با پاهاي خودت رفتی.
و ڪل آرزوهایت را روی یک ورق کاغـذ برایمان به یادگار گذاشتی، و من ماندم با حجـم زیادی از دغدغه هایی که رنگ و بوی آرزوی تو را به خود گرفته اند.
حالا علی اڪبرمان مثل یک پیچک دوست داشتنی به دست و پای زندگی ام پیچیده و مدام قد می کشد در لحظه هایم و حالم را خوب و خوبتر می کند.
جشن فارغ التحصیلی پیش دبستانی علی اڪبرمان بود.خوشحال بودم! با تمام بغضم وجودم پر بود از حس خوشحالی ؛فقط جای خالی تو و نداشتن عطــر خنده هایت عذابم میداد. چند قدمی مانده تا ڪلاس اولی جانمان بتواند آن برگ از آرزوهایت را ڪه برایش به یادگار گذاشتی با صدای دلنشینش بخواند .امیدوارم این علی اکبـر ، با راهی که تو برایمان روشن کردی ، همــان علی اڪبــر خواستنیِ تو شود و میراث دار یک نسل ارزشمند باشد.
#شهید_علیرضا_نوری
#شهید_مدافع_حرم
#فرزند_شهید
#ژن_خوب
#فرزند_صالح
📸به وقت سی اردیبهشت هزار وسیصدو نود و هشت